پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند:چقدر تشنه بودم
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است
★.¸¸.•*´`*•.¸★★¸.•¨ `*•.¸★★¸.•¨`*•.¸★
چشمان عروسکم را می گیرم
نمی خواهم مثل من ببیند و حسرت بکشد
می ترسم بهانه گیر شود
...........
رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟
گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟
گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم ................
از کودک فال فروش پرسیدم چه میکنی؟
گفت از حماقت انسان ها تکه نانی در می آورم !
این ها از منی که در امروز خودم مانده ام ، فردایشان را می خواهند …
............
از خیلی مردها ، مردتره با وجود دختر بودنش
...........